بخوان ما را که می گوید که تو خواندن نمی دانی؟
تو بگشا لب،تو غیر از ما،خدای دیگری داری؟
رها کن غیر ما را،آشتی کن با خدای خود
تو غیر از ما چه می جویی؟
تو با هرکس به جز ما،چه می گویی؟
و تو بی من چه داری؟هیچ!
بگو با من چه کم داری عزیزم؟هیچ!!
هزاران کهکشان و کوه و دریا را
و خورشید و گیاه و نور و هستی را
برای جلوه ی خود آفریدم من
ولی وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت می گفتم
تویی زیباتر از خورشید زیبایم
تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا،چیزی چون تو را،کم داشت
تو ای محبوب تر مهمان دنیایم
نمی خوانی چرا ما را؟؟
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی ببینم،من تو را از درگهم راندم؟
اگر در روزگار سختیت خواندی مرا اما به روز شادیت یک لحظه هم یادم نمی کردی
به رویت بنده ی من،هیچ آوردم؟
که می ترساندت ازمن؟
رها کن آن خدای دور،آن نامهربان معبود،آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت،خالقت
اینک صدایم کن مرا،با قطره اشکی به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکیم آیا عزیزم،حاجتی داری؟
تو ای از ما کنون برگشته ای،اما کلام آشتی را تو نمی دانی؟
ببینم،چشم های خیست آیا،گفته ای دارند؟
بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوی ما
اینک وضویی کن
خجالت می کشی از من بگو
جز من،کس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم کن
بدان آغوش من باز است
برای درک آغوشم
شروع کن
یک قدم با تو...
تمام گام های مانده اش با من.....